وقتی اشکول چشمانش را باز کرد دید سرش درد میکند و دستهایش از پشت دور درختی کهن ولی باریک و سرد به هم با رسیمانی آبی بسته شده اند و پاهایش در لگنی از قیر مذاب به غایت بویناک که به آرامی و متانت نشت میکرد قرار گرفته اند. روی دیوار خانه مقابلش با حروفی سیاه و عبوس نوشته بود :
« اما اقلیت تنها آنگاه اقلیت به شمار میرود که تهدیدی برای اکثریت به شمار رود. تهدیدی واقعی یا خیالی. و اینجاست که هراس ايجاد ميشود. اگر این اقلیت به نوعی نامرئی و مجهول هم باشد آنگاه بیم و هراس هم به مراتب زیادتر است. این بیم و ترس دلیل تعقیب و سرکوب اقلیتهاست. پس میبینید که همیشه علتی برای سرکوب وجود دارد: علت هراس است.»
اشکول اول مطمئن شد که کيسه محتوی وسایلش از شاخه درخت آویزان است و سپس متوجه دو کارمند نگونبخت مغازه اپل ورشو که یکی چماق و دیگری چراغ در دست گرفته بودند و بر و بر او را نگاه میکردند شد. اشكول به زبان لهستانى سليس گفت:
- چرا من پيرمرد را اسير كرديد؟
- ميتونيم به شما كمك كنيم؟ يعنى نه … بايد صبر كنى تا رئيس بزرگ بياد.
- رئيس بزرگ كيه؟
- ولش كن اين پيرى رو.
اشكول فهميد كه صعفر اين دو احمق را اجير كرده و در حالى كه ميتوانست به راحتى خلاص شود تصمیم گرفت کمی سرگرم شود و به آنها گفت:
- من شما را در جلسه ختم بتمن دیده بودم. همه ی جلد هفتاد و هشت میلیون و ششصد و نود و دو هزار و هفدهم رو در حالی که یکیتون لباس رابین و اون یکی لباس بتمن پوشیده بود از حفظ میخونیدین!
- آره! ما داریم میریم واسی حفظ کل! صبر کن تو همونی نبودی که اون گوشه نشسته بودی و لباس آلفرد رو پوشیده بودی؟
- نه اون ولادیمیر بود.
- اینا رو ول کن. امشب جلسه عزاداری برای مرحوم استیو جابزه. میخای بریم؟
- چرا که نه. اول آزادم کنیم بعد هم اون کیسمو بهم بدین که بریم.
اشکول وقتی آزاد شد نگاهی به الکساندر و ژرژ کرد و از خورجینش یک دست لباس اتو شده استیو جابز در آورد و گفت خوب بریم.
- چرا من پيرمرد را اسير كرديد؟
- ميتونيم به شما كمك كنيم؟ يعنى نه … بايد صبر كنى تا رئيس بزرگ بياد.
- رئيس بزرگ كيه؟
- ولش كن اين پيرى رو.
اشكول فهميد كه صعفر اين دو احمق را اجير كرده و در حالى كه ميتوانست به راحتى خلاص شود تصمیم گرفت کمی سرگرم شود و به آنها گفت:
- من شما را در جلسه ختم بتمن دیده بودم. همه ی جلد هفتاد و هشت میلیون و ششصد و نود و دو هزار و هفدهم رو در حالی که یکیتون لباس رابین و اون یکی لباس بتمن پوشیده بود از حفظ میخونیدین!
- آره! ما داریم میریم واسی حفظ کل! صبر کن تو همونی نبودی که اون گوشه نشسته بودی و لباس آلفرد رو پوشیده بودی؟
- نه اون ولادیمیر بود.
- اینا رو ول کن. امشب جلسه عزاداری برای مرحوم استیو جابزه. میخای بریم؟
- چرا که نه. اول آزادم کنیم بعد هم اون کیسمو بهم بدین که بریم.
اشکول وقتی آزاد شد نگاهی به الکساندر و ژرژ کرد و از خورجینش یک دست لباس اتو شده استیو جابز در آورد و گفت خوب بریم.









سر راهم مردی نشسته که زیاد حرف نمیزند و زیاد هم نمیشیند همین که من از کنارش رد میشوم او هم بلند میشود از خیابان رد میشود و بعد از عوض کردن عینک سیاهش با عینکی قهوهای از سوی دیگر خیابان با حفظ فاصله ایمنی مرا دنبال میکند. به نظر میرسد که میخواهد یکی از اعضای مهم بدنم را بدزدد ولی قبلا دستش خوانده شده. حتی پایش را هم خواندم و اتفاقاً بد هم نمینویسد هرچند دیدش پر از تپختر و غرور است و خواننده را احمقی فرض کرده که در اوج حماقت اثر این نویسنده (پای مرد) را روی صندلی اتوبوس پیدا کرده باشد و از روی کنجکاوی بخواند. نخیر آقای پای عزیز! خواننده پول داده کتاب خریده که تو تحویلش بگیری بدون هیچ جورابی. دستم را در جیبم میکنم و مطمئن میشوم که همه چیز سر جایش است که هست و انگار به همین راحتی میشود دزدیدش! موضوع به این سادگی هم تمام نمیشود چون برای رسیدن به خانه باید از یک قبرستان تاریک عبور کنم. مرد احمق که با عینک تیرهاش در این شب تار چند بار با درخت و دیوار و بعضا با چند کار غیر اخلاقی بر خورد قاطعی کرده بود لنگلنگان قدمزنان هنوز به دنبالم بود و فاصلهاش را هم کم کرده بود و دیگر صدایش را میشنیدم که زمزمه میکرد: «ای حافظ شیرازی تو حافظ هر رازی به آن شاخ گوزنت فال مرا هم بگیر.» دقت کردم که چه فالی میآید.

