۲۴ مرداد ۱۳۹۰

سوا ولی تنها



خر اشکول  ایکبیری با سرعتی خیلی نزدیک و شاید بالاتر از سرعت نور حرکتی کورکورانه میکرد که حس زمانِ خرسوار  را به  طوری کامل و سلطانی به هم میریخت. این بود که اشکول نه تنها به قرار نبردش با سعفر جنی نرسید بلکه به جای میدان توپخانه تهران در خیابان ژلوتا، محل سابق شورش گتوی ورشو از خرش پیاده شد. خرش را به نارونی سترون در کنار ناودانی صورتی بست و چون در کل لهستان یونجه یافت نمیشد،  یک بسته اسکناس هزار تومانی جلوی خرش ریخت تا بخورد. اشکول که هنوز در افکاری مملو از کثیفترین و بی ارزشترین انواع کمک به همنوع غوطه میخورد با نگاهی خیره به پاهایش که در گالشهای جهنمخرمیش پوشیده بود مینگریست.

سه سگ کوتاه قد ولی لاغر و مطمئن از دور پدیدار شدند. اشکول از میان حیوانات فقط گربه را آن هم برای پالتوی زمستانیش شایسته توجه میدانست. سگها اما جدی جلوی اشکول نشستند و یکی از آنها به وضعی زننده و معنی دار دم دیگری را در گوش دیگریشان فرو کرد و چنین گفت:

«ما سه برادریم: آژاخیم، مَنپوبیل، و هَطچِه از نوادگان وِلاضیمیر سگ قهرمان یهودیان ورشو که بر راه چه بسا نازی ظالم پارس کرد و دندان نشان داد و دم در میان دو پای گرفت و رفت و بعد سر فرصت چه گلوها و حنجره ها که ندرِّید. پریشب که گرسنه در میانه شب در  شنبه بازار ورشو به دنبال استخوانی حنانه میگشتیم، سگی نورانی و با هیبت بر ما ظاهر شد که بر دمش ستاره داوود میدرخشید و بر گردنش صلیبی مثلثی آویزان بود و بر پوزه مرطوبش پرچم ترکیه خالکوبی شده بود. هر سه ما را خطاب کرد که تو را در این خیابان بجوییم. »

اشکول  که با نشانه های رمز اشخیاط آشنا بود دست در خورجین خر کرد و استخوانی که از آن به جای قفل فرمانِ خرش استفاده میکرد را  جلوی سگها پرت کرد ولی قبل از اینکه سگها آن را به یغما ببرند پای چپش را روی آنها گذاشت.
- «از این پس شما سگهای منید و من هر کاری خواستم با شما میکنم و شما هم وظیفه دارید تمامی خواسته های من هرچقدر هم که دون و پلشت باشند ارضا کنید و در عوض من به شما استخوان برای جویدن و گربه تازه برای خوردن میدهم. سوالی هم  دارید؟»
- «استخوان خوک و ماهی بی غَم و دُم نخواهیم و گربه را زنده خواهیم که خود کشیم به حلال»
- « خوب. حالا خوب گوش کنید. در بیمارستانی در شهر تهران در اتاقی دو بیمارند به نامهای مردان فرادا و ضحاک ماردوش. آنها در ظاهر آدم ولی در واقع سگ و از نوادگان وِلاضیمیر هستند. دو سگکش حرفه ای به نامهای بهرام و بیضا بیخبر از یکدیگر اجیر شده اند که این دو سگ پاک طینت را کشته و یا معلول ذهنی کنند. همین الان به فرودگاه بروید ومردی که او هم در واقع سگ است ولی چمدانی مثل کفشدوزک دارد بیابید و داخل چمدان به تهران بروید و مردان و ضحاک را از چنگال بهرام و بیضا نجات دهید.»
اشکول پایش را از روی استخوان برداشت و در حالی که سگها مشغول به سق کشیدن استخوان بودند از جیبش دو دستمال زرد و سبز را خارج کرد:
- «این دستمالها بوی مردان و ضحاک را میدهد چون با آنها عرق جبینشان را پاک کرده اند. با این بوها حتما آنها را پیدا میکنید»

۱ نظر:

شاپور شاخدار گفت...

هر روز چت تر از دیروز