۳ آبان ۱۳۹۱

مغمومترین

وقتی اشکول چشمانش را باز کرد دید سرش درد میکند و دستهایش از پشت دور درختی کهن ولی باریک و سرد به هم  با رسیمانی آبی بسته شده اند و پاهایش در لگنی از قیر مذاب به غایت بویناک که به آرامی و متانت نشت میکرد  قرار  گرفته اند. روی دیوار  خانه مقابلش با حروفی سیاه و عبوس نوشته بود : 
« اما اقلیت تنها آنگاه اقلیت به شمار میرود که تهدیدی برای اکثریت به شمار رود. تهدیدی واقعی یا خیالی.  و اینجاست که هراس ايجاد ميشود. اگر این اقلیت به نوعی نامرئی و مجهول هم باشد آنگاه بیم و هراس هم به مراتب زیادتر است. این بیم و ترس دلیل تعقیب و سرکوب اقلیتهاست. پس میبینید که همیشه علتی برای سرکوب وجود دارد: علت هراس است.»  
 اشکول اول مطمئن شد که کيسه محتوی وسایلش از شاخه درخت آویزان است و سپس متوجه  دو کارمند نگونبخت مغازه اپل ورشو که یکی چماق و دیگری چراغ در دست گرفته بودند و بر و بر او را نگاه میکردند شد. اشكول به زبان لهستانى سليس گفت:
- چرا من پيرمرد را اسير كرديد؟
- ميتونيم به شما كمك كنيم؟ يعنى نه … بايد صبر كنى تا رئيس بزرگ بياد.
- رئيس بزرگ كيه؟
- ولش كن اين پيرى رو.
اشكول فهميد كه صعفر اين دو احمق را اجير كرده و در حالى كه ميتوانست به راحتى خلاص شود تصمیم گرفت کمی سرگرم شود و به آنها گفت:
- من شما را در جلسه ختم بتمن دیده بودم. همه ی  جلد هفتاد و هشت میلیون و ششصد و نود و دو هزار و هفدهم رو در حالی که یکیتون لباس رابین و اون یکی لباس بتمن پوشیده بود از حفظ میخونیدین!
- آره!  ما داریم میریم واسی حفظ کل! صبر کن تو همونی نبودی که اون گوشه نشسته بودی و لباس آلفرد  رو پوشیده بودی؟
- نه اون ولادیمیر  بود.
- اینا رو ول کن. امشب  جلسه عزاداری برای مرحوم استیو جابزه. میخای بریم؟
- چرا که نه. اول آزادم کنیم بعد هم اون کیسمو بهم بدین که بریم.

اشکول وقتی آزاد شد نگاهی به الکساندر و ژرژ کرد و از خورجینش یک دست لباس اتو شده استیو جابز در آورد و گفت خوب بریم.

هیچ نظری موجود نیست: