سر راهم مردی نشسته که زیاد حرف نمیزند و زیاد هم نمیشیند همین که من از کنارش رد میشوم او هم بلند میشود از خیابان رد میشود و بعد از عوض کردن عینک سیاهش با عینکی قهوهای از سوی دیگر خیابان با حفظ فاصله ایمنی مرا دنبال میکند. به نظر میرسد که میخواهد یکی از اعضای مهم بدنم را بدزدد ولی قبلا دستش خوانده شده. حتی پایش را هم خواندم و اتفاقاً بد هم نمینویسد هرچند دیدش پر از تپختر و غرور است و خواننده را احمقی فرض کرده که در اوج حماقت اثر این نویسنده (پای مرد) را روی صندلی اتوبوس پیدا کرده باشد و از روی کنجکاوی بخواند. نخیر آقای پای عزیز! خواننده پول داده کتاب خریده که تو تحویلش بگیری بدون هیچ جورابی. دستم را در جیبم میکنم و مطمئن میشوم که همه چیز سر جایش است که هست و انگار به همین راحتی میشود دزدیدش! موضوع به این سادگی هم تمام نمیشود چون برای رسیدن به خانه باید از یک قبرستان تاریک عبور کنم. مرد احمق که با عینک تیرهاش در این شب تار چند بار با درخت و دیوار و بعضا با چند کار غیر اخلاقی بر خورد قاطعی کرده بود لنگلنگان قدمزنان هنوز به دنبالم بود و فاصلهاش را هم کم کرده بود و دیگر صدایش را میشنیدم که زمزمه میکرد: «ای حافظ شیرازی تو حافظ هر رازی به آن شاخ گوزنت فال مرا هم بگیر.» دقت کردم که چه فالی میآید.
بیت:
«اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زين
با سليمان چون برانم من که مورم مرکب است»
دقت کردم و دیدم یک مورچه قرمزرنگ روی شانهام نشسته و با لبخند تو دل برویی شاخکهایش را تکان میدهد. مرد دیگر کاملا نزدیک شده و نفسش را حس میکنم که به گردنم میخورد و مینوشد. باز زمزمه میکند: «Tough love... 'Nuff love» واقعا احمقی است. دستان سرد و چروکیده اش به آرامی به پوست پشت شکمم میخورد. میخواهم فریاد بزنم. مرد ریشو و عینکی و مو بور است میتواند مذاکرهگر هستهای باشد. مردهها به آرامی از زمین بیرون میآیند و دنبال جورابشان میگردند که متوجه تقلای من میشوند. مرد از دیدن این همه مرده که دنبال جوراب میگردند کاملا جا میخورد. از آن طرف مورچه هم که یک مورچه آدمخوار آفریقایی است با دوستانش که از سوراخهای گورها در میآیند روبوسی میکنند و همه به طرف مرد حمله میکنند. مرد در سه دقیقه تبدیل به مشتی استخوان میشود و با یکی از مردهها که اهل نیوآمستردام است نرد عشق (افلاطونی) میریزد و بعد از این که جفت شش آورد، هر دو با هم در نزدیکترین قبری که مییابند میخوابند.
از دور رضا امیرخانی دست تکان میدهد و من هم از ترس به خانهام میروم و در را قفل میکنم. ماه به آرامی میتابد و مورچه لبخند میزند.