دیروز که از میان جنگلهای استوایی نزدیک منزلم به مردابی که سرچشمه تراوشات عمیق ذهنیام هست، میرفتم، با خودم مجادلهای جدی در باب فقدان حس عدم کمبود ناتوانی در عین توانایی، آغاز کردم. همه این مجادله از آخر هفته پیش که در فستیوال «چرایی و غایت وجود نهضت سیهجامگان ایتالیا» شرکت کرده بودم، آغاز شده بود. در ساعات نهایی فستیوال و قبل از انتخاب بهترین سیهجامهگان و مراسم سیهجامهدران [که در آن سیه جامه نقش اول مرد در یک حرکت سمبولیک، جامه سیهجامهی نقش اول زن را با تیغ پیتزابُری میبرد و سیه جامه منتخب هیات داوران، جامه سیهجامه منتخب منتقدان را با دورِ سینیِِچاییِ خواستگاری میبرد تا جای یک قلب تیرخورده در آن در بیاید و کلی بلبشوی دیگر] یکی از برگزار کنندگان که مو، عینک، پوست، پیراهن، شلوار، کمربند، و جوراب [و شورتش] سیاه بود پشت تریبون رفت و از همه خواست برای شنیدن یک خبر شیرین سیهجامگی سکوت کنند و سپس اعلام کرد: «شبحی مرموز بر دنیا سایه افکنده است: شبح سیهجامگی.» اما قبل از این که حرفش تمام شود مردی با مو، عینک، پوست، پیراهن، شلوار، کمربند، و جوراب [و شورت] سفید یک کیک سفید رنگ به طرف او پرتاب کرد. این حرکت حساب شده تمامی تمرکزم را به هم ریخت و باعت شد بتوانم با نگاه کردن از پهلو به واقعیت موضوع بفهمم که این فستیوال آنقدر هم که به نظر میاید مهم نیست. همانطور که از پهلو به واقعیت نگاه میکردم فهمیدم که موهای سرش دارد از کنار سفید میشود و دست چپش هم کج است. اما مشکل این بود که از پهلو هم واقعیت خیلی چیز مطلوبی نبود و در یک نگاه از ۱۰ نمره ۴ میگرفت که ۲ نمره آن هم به خاطر اخلاق خوبش بود. در همین حال که داشتم تمرکزم را که به هم ریخته بود مرتب میکردم به یاد هرمان هسه که زمانی که آلمانیها داشتند از اخلاص عمل هیتلر و چربی پوست یهودیان صابون درست میکردند در سویس از ماترهورن بالا و پایین میرفت تا بفهمد سیزیفوس چی میکشیده و به ادوارد اول پادشاه انگلیس فکر کردم که فرمان داده بود: «مجنون کسی است که فکرش از ددی وحشی بیشتر نباشد و اگر چنینی جنایتی مرتکب شد، شایسته عتاب نیست و بعد به ادوارد سوم فکر کردم که از عشق مارلنه دیتریش دیوانه شد و به آلمان رفت و بعد وقتی فهمید که مارلنه دیتریش به آمریکا رفته دیگر دیر شده بود. وقتی درب تمرکزم رو خوب کیپ کردم و تعدادش رو به طور کامل شمردم، دیگر شب شده بود و مجبور بودم با واقعیت روبرو بشم: با لباس سیاه در میان جادهای تاریک ایستاده بودم و دوازده به علاوه یک کامیون با سرعت به طرفم میآمدند.
۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۷
وودی آلن قهرمان تودههای نخبگان
[یا بز هر جا بخواهد میرود]
دیروز که از میان جنگلهای استوایی نزدیک منزلم به مردابی که سرچشمه تراوشات عمیق ذهنیام هست، میرفتم، با خودم مجادلهای جدی در باب فقدان حس عدم کمبود ناتوانی در عین توانایی، آغاز کردم. همه این مجادله از آخر هفته پیش که در فستیوال «چرایی و غایت وجود نهضت سیهجامگان ایتالیا» شرکت کرده بودم، آغاز شده بود. در ساعات نهایی فستیوال و قبل از انتخاب بهترین سیهجامهگان و مراسم سیهجامهدران [که در آن سیه جامه نقش اول مرد در یک حرکت سمبولیک، جامه سیهجامهی نقش اول زن را با تیغ پیتزابُری میبرد و سیه جامه منتخب هیات داوران، جامه سیهجامه منتخب منتقدان را با دورِ سینیِِچاییِ خواستگاری میبرد تا جای یک قلب تیرخورده در آن در بیاید و کلی بلبشوی دیگر] یکی از برگزار کنندگان که مو، عینک، پوست، پیراهن، شلوار، کمربند، و جوراب [و شورتش] سیاه بود پشت تریبون رفت و از همه خواست برای شنیدن یک خبر شیرین سیهجامگی سکوت کنند و سپس اعلام کرد: «شبحی مرموز بر دنیا سایه افکنده است: شبح سیهجامگی.» اما قبل از این که حرفش تمام شود مردی با مو، عینک، پوست، پیراهن، شلوار، کمربند، و جوراب [و شورت] سفید یک کیک سفید رنگ به طرف او پرتاب کرد. این حرکت حساب شده تمامی تمرکزم را به هم ریخت و باعت شد بتوانم با نگاه کردن از پهلو به واقعیت موضوع بفهمم که این فستیوال آنقدر هم که به نظر میاید مهم نیست. همانطور که از پهلو به واقعیت نگاه میکردم فهمیدم که موهای سرش دارد از کنار سفید میشود و دست چپش هم کج است. اما مشکل این بود که از پهلو هم واقعیت خیلی چیز مطلوبی نبود و در یک نگاه از ۱۰ نمره ۴ میگرفت که ۲ نمره آن هم به خاطر اخلاق خوبش بود. در همین حال که داشتم تمرکزم را که به هم ریخته بود مرتب میکردم به یاد هرمان هسه که زمانی که آلمانیها داشتند از اخلاص عمل هیتلر و چربی پوست یهودیان صابون درست میکردند در سویس از ماترهورن بالا و پایین میرفت تا بفهمد سیزیفوس چی میکشیده و به ادوارد اول پادشاه انگلیس فکر کردم که فرمان داده بود: «مجنون کسی است که فکرش از ددی وحشی بیشتر نباشد و اگر چنینی جنایتی مرتکب شد، شایسته عتاب نیست و بعد به ادوارد سوم فکر کردم که از عشق مارلنه دیتریش دیوانه شد و به آلمان رفت و بعد وقتی فهمید که مارلنه دیتریش به آمریکا رفته دیگر دیر شده بود. وقتی درب تمرکزم رو خوب کیپ کردم و تعدادش رو به طور کامل شمردم، دیگر شب شده بود و مجبور بودم با واقعیت روبرو بشم: با لباس سیاه در میان جادهای تاریک ایستاده بودم و دوازده به علاوه یک کامیون با سرعت به طرفم میآمدند.
دیروز که از میان جنگلهای استوایی نزدیک منزلم به مردابی که سرچشمه تراوشات عمیق ذهنیام هست، میرفتم، با خودم مجادلهای جدی در باب فقدان حس عدم کمبود ناتوانی در عین توانایی، آغاز کردم. همه این مجادله از آخر هفته پیش که در فستیوال «چرایی و غایت وجود نهضت سیهجامگان ایتالیا» شرکت کرده بودم، آغاز شده بود. در ساعات نهایی فستیوال و قبل از انتخاب بهترین سیهجامهگان و مراسم سیهجامهدران [که در آن سیه جامه نقش اول مرد در یک حرکت سمبولیک، جامه سیهجامهی نقش اول زن را با تیغ پیتزابُری میبرد و سیه جامه منتخب هیات داوران، جامه سیهجامه منتخب منتقدان را با دورِ سینیِِچاییِ خواستگاری میبرد تا جای یک قلب تیرخورده در آن در بیاید و کلی بلبشوی دیگر] یکی از برگزار کنندگان که مو، عینک، پوست، پیراهن، شلوار، کمربند، و جوراب [و شورتش] سیاه بود پشت تریبون رفت و از همه خواست برای شنیدن یک خبر شیرین سیهجامگی سکوت کنند و سپس اعلام کرد: «شبحی مرموز بر دنیا سایه افکنده است: شبح سیهجامگی.» اما قبل از این که حرفش تمام شود مردی با مو، عینک، پوست، پیراهن، شلوار، کمربند، و جوراب [و شورت] سفید یک کیک سفید رنگ به طرف او پرتاب کرد. این حرکت حساب شده تمامی تمرکزم را به هم ریخت و باعت شد بتوانم با نگاه کردن از پهلو به واقعیت موضوع بفهمم که این فستیوال آنقدر هم که به نظر میاید مهم نیست. همانطور که از پهلو به واقعیت نگاه میکردم فهمیدم که موهای سرش دارد از کنار سفید میشود و دست چپش هم کج است. اما مشکل این بود که از پهلو هم واقعیت خیلی چیز مطلوبی نبود و در یک نگاه از ۱۰ نمره ۴ میگرفت که ۲ نمره آن هم به خاطر اخلاق خوبش بود. در همین حال که داشتم تمرکزم را که به هم ریخته بود مرتب میکردم به یاد هرمان هسه که زمانی که آلمانیها داشتند از اخلاص عمل هیتلر و چربی پوست یهودیان صابون درست میکردند در سویس از ماترهورن بالا و پایین میرفت تا بفهمد سیزیفوس چی میکشیده و به ادوارد اول پادشاه انگلیس فکر کردم که فرمان داده بود: «مجنون کسی است که فکرش از ددی وحشی بیشتر نباشد و اگر چنینی جنایتی مرتکب شد، شایسته عتاب نیست و بعد به ادوارد سوم فکر کردم که از عشق مارلنه دیتریش دیوانه شد و به آلمان رفت و بعد وقتی فهمید که مارلنه دیتریش به آمریکا رفته دیگر دیر شده بود. وقتی درب تمرکزم رو خوب کیپ کردم و تعدادش رو به طور کامل شمردم، دیگر شب شده بود و مجبور بودم با واقعیت روبرو بشم: با لباس سیاه در میان جادهای تاریک ایستاده بودم و دوازده به علاوه یک کامیون با سرعت به طرفم میآمدند.