۳۰ مرداد ۱۳۸۵

اضافه اقترانی



وجدان آگاه زنی بود کامل، صاحب خانواده، همسری وفادار و کوشا با نام رضا رضا رضا (نام، نام میانی، و نام خانوادگی این شخص همانا رضا است)، دو کودک زیبا و باهوش به نامهای علیرضا و محمدرضا، یک گربه مربایی رنگ با نام نامی شمبه‌لیله. خلاصه وجدان در زندگی چیزی کم نداشت. شغل اصلی وجدان فروش قابلمه و بعضا قاشق‌های نقره‌ای در مغازه «زیباترین دیگ» بود و هر چند شغل سرگرم‌کننده‌ای نبود، وجدان را راضی می‌کرد و کلا با زندگی سراپا نکبت‌بارش حالی می‌کرد. یک روز که وجدان در مغازه در حال فروکردن قاشق در سر کتری‌های النگو به دست بود و لختی از خستگی کارش چشمانش را بسته بود، مرد قریبه‌ای (با ق) بی‌مقدمه دستش را گرفت و وجدان را با خود به یغما برد. وجدان وقتی چشمش را باز کرد خود را در میان دادگاه صحرایی، در محل محاکمه ژنرال گوییدو کنستانتینینیو دِل آرواعمهچیانی دید. در آن واحد او را به محل شهادت احضار کردند. دادستان که مرد لاغر و بیرحمی بود که تازه از تجاوز به چند پیرزن بچه‌سال فارغ شده بود، نگاهی آکنده از ترس و وحشت به وجدان افکند و با صدایی رسا، ولی بلند و لاغر به او گفت: آیا شما وجدان آگاه هستید؟

- بله خودم هستم.

- قسمش بدهید.

مردی کوتاه ولی مهربان و بیرحم در آن واحد کتاب مقدسی [البته یک کتاب باسمه‌ای بود، از این‌هایی که برای هر مذهبی کار می‌کنند] را در دستان وجدان فرو کرد و از او خواست قسم بخورد که حقیقت را بگوید و جز حقیقت چیزی نگوید. وجدان هم که بار اولش نبود فوراً قسم خورد.

- آیا شما این مرد، ژنرال دِل آرواعمهچیانی را میشناسید؟

- خیر تا به حال او را ندیده‌ام.

- آیا کاملا مطمئنید؟

- بله.

- ژنرال ادعا میکند که در قتل عام بیگناهان دهکده لاگونا با وجدان آگاه خود به توافق رسیده بود. آیا چنین است؟

- خیر من با این شخص تا به حال صحبتی نکرده ام.

- متشکرم.

- قابلی ندارد.

دو دقیقه بعد وجدان دوباره به فرو کردن قاشق در کتری مشغول شده بود.

هیچ نظری موجود نیست: