۱۵ تیر ۱۳۸۵

ظهر




«چگونه میشود با مردم دوست شد و به آنها مهربانی کرد؟» این سوال اولین بار توسط پرستاری به نام هولاگو در بین یک عمل ختنه مطرح شد. هولاگو در حالی که مشغول پانسمان بود و در عین حال توسط دکتر جراح ـ مردی نیک‌سرشت ولی سفاک‌ ـ نگاه‌میشد، بی اختیار این سوال را از پسر سه‌ساله‌ای که از مردانگی خون‌آلودش فغان میداد، پرسید. نه پسربچه و نه پزشک خونریز، هیچکدام پاسخی برای این سوال نداشتند.



هولاگو که در زندگی کمتر هدفی جز یافتن حقیقت و رساندن آن به گوشهای شنوا نداشت، تصمیم گرفت پاسخ این سوال را یافته و در روزنامه وزین شرق الاوسط به صورت پاورقی مصور به چاپ برساند. در یک لحظه لباس‌های سفید پرستاری را از تن به در کرد و با لباسهای زیرش که از جنس خز راکون سیاه بود به خیابان آمد. ساعت ۲ بعد از ظهر بود و آفتاب تموز با نگرانی ساق بلورین خیابان را نوازش میداد، اما خیابان که تصمیم گرفته بود راهبه شود، اهمیتی به این نوازش‌ها نمیداد.



بعد از سه دقیقه، تمامی رهگذران مرد خیابان با هولاگو دوست شده بودند ولی او هنوز نمیدانست که چطور باید با آنها مهربانی کند. هولاگو با لحن معصومی از گدای چلاق قلابی‌ای که نگاه بر‌افروخته‌ای به حد فاصل بالای سینه و پایین سینه‌ی‌او دوخته بود پرسید: «چطور می‌توانم به تو مهربانی کنم؟» گدا که نام واقعیش دوک فریناند فون مایستریخت بود، با اشاره به مهمانخانه «خانه مهمان» که روبروی بیمارستان قرار داشت اشاره کرد و هولاگو را به دنبال خود کشید.



بعد از یک هفته هولاگو دقیقا میدانست که پاسخ سوالش وقتی منظور از مردم مردان بالغ باشند چیست.

هیچ نظری موجود نیست: