۷ اردیبهشت ۱۳۸۵

شمردن تا بینهایت با انگشت




خیابانهای عراق خیلی با مزه‌اند، بعد از انقلاب اسلامی شیعیان، همش اسمهای شهدا را (به سبک ایران قبل از حمله آمریکا) روی خیابانها گذاشته‌اند. صد تا میدان صدر دارند حتی برای بنت‌الهدی الصدر! یکی دیگه به اسم میدان شهید مقتدا الصدر!
امروز که از خیابان شهدای ابو غریب میپیچیدم در خیابان شهید احمدینجاد که در سفارت ایران به سر کار بروم، دیدم دم سفارت ایران شلوغ است. یک عده از این گروهک شبه نظامی جماع (الجماعة المعنویة الاسلامیة العراقیة یک چیزی تو مایه انصار قدیم ایران) جمع شده بودند و بر ضد شاهنشاه شعار میدادند. هفته قبل نخست‌وزیر شازده پرویز دستور داده بود که تا موقعی که وضع حقوق بشر در عراق روشن بشه داراییهای عراق رو در ایران بلوکه کنند و این بود که این ریشو ها شلوغش کرده بودند. البته تفتگداران نیروی دریایی سلطنتی با لبخند مراقب اوضاع بودند و خیلی اوضاع خطرناک نبود.



از در پشتی سفارت رفتم تو و دیدم ارتشبد جعفری دم در با خانم توانا که اتفاقا آن روز خیلی شیک کرده بود و پیرهن قرمز و دامن کوتاه پوشیده بود گرم گرفته‌اند. دیدم دارند در مورد فستیوال فیلم تهران حرف می‌زنند. ارتشبد جعفری و بحث در مورد فرهنگ؟ حتما فشار هورمونهاش خیلی بالا رفته. وابسته نظامی سفارت بود. مردی بود و سبیلی و خلاصه یک شاهپرست کامل.
خانم زهره توانا هم برای انترنی آمده بود. قبلا برای وزارت فرهنگ کار میکرد ولی اینجا ماموریت داشت که کسی هم زیاد نمیدانست چیه. با مهارت و مقاومت در برابر چشم‌غره‌های ارتشبد، خودم را در بحث داخل کردم: قرار بود امسال فستیوال بخشی را به مرور فیلم‌های دینی قبل از جنگ در ایران اختصاص بدهد و ارتشبد حرص میخورد که آخوندها مگر هیچ وقت در اون جشنواره فجرشون بخشی رو به مرور فیلمهای آبگوشتی قبل از انقلاب اختصاص داده بودند که حالا ما این‌ کار رو داریم میکنیم؟! گفتم: «زهره، خوب ارتشبد جعفری حالا کمی هیجانزده شده ولی خوب حالا ماجرا چیه؟» گفت: «هیچی، یک فیلم عروسی خوبانه، یکی رنگ خدا، یکی مارمولک... از این میستیکال ها دیگه.» گفتم: «ای بابا اینا رو میگین سینمای دینی؟ چه جالب. خیلی عالیه.» و با لبخند معنیداری عذر خودم رو خواستم و رفتم که در دفتر مشغول به اینترنت‌بازی صبح‌گاهی بشم. قرار بود یک عده انگلیسی که از بصره اومده بودند رو امروز دست‌به‌سر کنم که دیدم زهره دم در وایساده و میگه: «آخر هفته چیکاره‌ای؟» گفتم: «هیچی شکر خدا.» گفت یه جایی میشناسم تو ابو عمار شرقی که یک لژ زیرزمینی دارند و یه دفعه انگلیسی شد: «The coolest cats in town go there baby, and we should go too!»

هیچ نظری موجود نیست: