۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۵

دختری با سُرین پشمالو



در را باز کردم، همسایه نبود که در میزد. اصلا کسی پشت در نبود. فقط مه غلیضی فضا را پرکرده بود. برگشتم داخل اتاق و دیدم تصویر عجیبی روی دیوار خانه کشیده شده که قابل فهم هم نبود اما زیرش با حروف واضح نوشته بود: «این ها همه دود می‌باشند.» زیاد اهمیت ندادم، آخر کاری هم که نمیشد کرد ممکن بود همش در خیالم اتفاق افتاده باشد و اصلا هم مهم نبود. تازه میگن رضا امیرخانی هم کالیفرنیاست و اوضاع خرابه. اما بعد دیدم که یک نوشته دیگر زیر نوشته قبلی ظاهر شد که «اینها خیال نیست بدبخت!» و بعدش «بابا من یک روح خبیث هستم که برای اذیت کردن تو وارد اتاقت شده ام.» کمی به دیوار نگاه کردم. مثل این که یارو واقعا از این روح خنگا بود، از این پسرهای تخس که رفتند زیر قطار ولی روحشون هنوز ول میگرده که شرارت بکنه و اینجور دری‌وری‌ها. گفتم ببین منو ول کن این همسایه‌ها این پیرمرد و پیرزن هر شب ساعت ۹ برنامه دارند که حدود ۲ ساعت هم طول میکشه و زیاد هم جالب نیست ولی فکر میکنم بتونی به راحتی این برنامه رو جالبتر بکنی. روح احمق فورا هیجانزده شد و اعلام خوشحالی کرد که من هم در رو باز کردم و وردی خوندم و راهیش کردم و چند دقیقه بعد صدای جیغ و داد همسایه‌های بیچاره بلند شده بود. من هم برای انتقام از اون همه باری که منو دعوا کرده بودند که سر و صدا میکنم، رفتم دم درشون و حالا داد نزن کی داد بزن که این همه سر و صدا یعنی چی و خجالت بکشین و اینا که یک دفعه در همسایه‌ها باز شد و پیرزن و پیرمرد بیچاره، همونطور نیمه برهنه به بیرون حیاط فرار کردند و من دیدم که رضا امیرخانی سوار بر موتور و با عبای چرمی از دم خیابون رد شد و زد به این بدبختها.

هیچ نظری موجود نیست: