۱۷ دی ۱۳۸۴

شهید ایرج قادری محلاتی




[قسمت دوم این داستان]


مردان با قدمهایی آشفته به باغ بیرون بیمارستان رفت. آستانه باغ را درختهای بلندی گرفته بودند که با وجود هوای گرم تابستانی، فضایی خنک و دلپذیر می‌ساختند. گلهای داوودی و تاج خروسی زیبایی در گوشه و کنار دیده می‌شدند که زیبایی باغ را صد چندان میکردند. در میان باغ مجسمه مردی نیمه برهنه قرار داشت که به آرامی موهای ساق پایش را با یک تیغ طلایی اصلاح می‌کرد. در کنار آن، مجسمه دیگری از یک مگس غول‌آسا قرار داشت که در کنار یک حفره مشغول پرواز بود.



در انتهای باغ در امتداد مسیر مردان پیرمرد باغبان به آرامی صدفهایی که سیلاب دیشب از دریای خزر به جنوب تهران آورده بود را جمع میکرد تا آنها را به خلیج همیشگی فارس بریزد. مردان نگاهی به مرد کرد و فریاد زد: «چرا؟»



پیرمرد ناگهان انگار که نیروی تازه‌ای یافته باشد به سوی مردان آمد و با یک ضربه میا لوا رورسائو [از ضربات فنی کاراته‌دو] مردان را نقش زمین کرد و فریاد کشید: آکینا هیرا سومیه میرازانه!



ضربه و زبان ژاپنی که با لهجه اصیل اوکیناوا ادا میشد مردان را غافلگیر کرد ولی بعد از اینکه حالی دوباره پیدا کرد نگاهی مضلومانه به پیرمرد کرد و به ژاپنی سوال کرد: مگر مرض داری عوضی؟ اصلا تو کی هستی نانجیب؟




پیرمرد این بار به فارسی گفت: امام اشکول ایکبیری، حالا تو را اخته کنم یا ختنه؟ و قداره برانی را از جیب شلوارش بیرون کشید. مردان که به واقع در آستانه خلی موضعی قرار گرفته بود، با دست به بالای سر امام اشکول اشاره کرد و گفت: ای وای چه بوتیمار بزرگی داره بالای دیوار تخم میذاره! همین که امام اشکول برگشت به بالای دیوار نگاه کنه، مردان با سرعت به بیمارستان برگشت. در بیمارستان، آناهیتا با مهربانی ساختگی مشغول پانسمان زخم سینه چپ یک زن چاق بود که فاسقش سینه‌اش را با شمع مذاب سوزانده بود. آناهیتا همین که مردان را در آن حال مضطرّ دید، اشتباها سوزن پانسمان را به جای فرو کردن در سینه زن، در سر آهویی زیبا که در آن اطراف می‌خرامید فرو کرد و فریاد زد: آقای فرادی چی شده؟ در همین حین، امام اشکول که به طی‌العرض معروف است با یک تانک آبرامز از دیوار پشت سر آناهیتا وارد شد و زن چاق و آهو را با تخت بیمارستان و زمین آن یکی کرد ولی همین که آناهیتا را دید ناگهان مودب شد و به آرامی پرسید: خانم ببخشید، من کمی سیفلیس دارم میشه کمکم کنید؟



مردان و آناهیتا که از ترس و وحشت میخکوب شده بودند، هنوز نمیدانستند که چه آینده هراسناکی در انتظار آنان است.

هیچ نظری موجود نیست: