۲۸ آبان ۱۳۸۴

شهید راجیو گاندی




مردان فرادی جوانی خوشرو، خداترس، و آرام بود که سال آخر درس مهندسی مواد را در دانشگاه صنعتی به اصطلاح شریف می‌گذرانید. او متولد شیراز بود ولی اکنون با مادرخوانده و پدر ناتنی‌اش در حوالی ونک اسفل‌السافلین زندگی می‌کرد. از نظر مردان زندگی راهی به سوی حقیقت است که از جنگلی آکنده از بوی بد ترشحات غدد پانکراس و پستان می‌گذرد. مردان که از زندگی خود به عنوان یک دانشجو خسته شده بود تصمیم گرفت با یکی از دوستان دانشگاهش به نام آناهیتا چل‌تکه‌لو چند ماهی در یکی از مناطق محروم اسلام‌شهر داوطلبانه در مدرسه عقب‌افتاده های ذهنی «تغابن» و بیمارستان امراض مقاربتی حضرت موسی» به آموزش و پرستاری بپردازد و با این کار کمی وجدان گناهکارش را آسوده کند..



بر خلاف مردان، آناهیتا دختری زیبا، خوش‌صدا و اصطلاحا ظالم بلا بود که از نظرش زندگی یعنی آسانسوری رو به ترقی که در طی مسیرش گاهی اوقات به مدت طولانی متوقف می‌شود و گاهی اوقات به طرف پایین می‌رود و گاهی اوقات هم مردم وارد این آسانسور می‌شوند. مقصود آناهیتا هم از همراهی با مردان در حقیقت کاملا اقتصادی بود چون مردان بدون این که خودش بداند وارث چهار چاه نفت در تگزاس بود که مادرش آنها را قبل از انقلاب خریده بود و قانونا اکنون به او تعلق می‌گرفت. مادر خوانده پلشت مردان هم که از این موضوع آگاه بود با آناهیتا تبانی کرده بود که آناهیتا مردان را شیفته خود کند و پس از ازدواج با او ثروتش را باهم بالا بکشند. آناهیتا که تا به حال دست به سیاه و سفید نزده بود هم به خاطر چاههای نفت هم که شده اکراهی از مراقبت و نوازش معتادان نگون‌بختی که سوزاک و سیفلیس و گاهی هم قیراب گرفته بودند نداشت.



تنها کسی که در این میان از حقیقت ماجرا آگاه بود دختر کلفت خانه آنها در ونک بود که لال بود ولی تمامی ماجرا و صحبت‌های مادرخوانده بدجنس و آناهیتای مزبله‌خای را شنیده بود و به همین علت در کلاس سواد‌آموزی لالها نامنویسی کرده بود که با یادگرفتن خط و سواد نوشتن ماجرا را در یک نامه مفصل به مردان اطلاع دهد. این در حالی بود که مادر کلفت نیکوکار که زنی پاکدامن و نظیف بود در بیمارستان حضرت موسی بستری شده بود. یکی از روزهایی که عصمت (کلفت) با قد کوتاه و همت بلندش برای عیادت مادرش به بیمارستان رفته بود، با تعجب مردان و آناهیتا را دید که روی شکم یکی دیگر از بیماران خم شده اند و با صدای آرامی با یکدیگر صحبت می‌کنند. عصمت که پنهانی به مردان عشق می‌ورزید پس از دیدن این صحنه منزجرکننده با سکوتی ناگزیر و با گامهایی خسته بیمارستان را ترک کرد. مردان که عصمت را شناخته به دنبال او بیرون دوید که ناگاه دید عصمت را دست‌بند زده اند و سوار ماشین برادران غیور نیروی انتظامی کرده اند و دارند میبرند. او بدون معطلی از مامورین در مورد دستگیری او سوال کرد که گفتند: ما برای دستگیری آناهیتا چل‌تیکه‌لو آمده بودیم که خوشبختانه خودش بدون معطلی آمد و دستگیر شد. قبل از این‌که مردان چیزی بگوید ماشین‌های پلیس محل را بسوی کلانتری شماره ۸۵ اسلامشهر ترک کردند. اتفاقا در این روز در کلاس سواد‌آموزی قرار بود نوشتن آخرین حرف الفبا یعنی «ی» را به عصمت بیاموزند.



این داستان هم مثل بقیه داستانها ادامه دارد. راستی من در برابر این خبر کم آورده بودم ولی فکر کنم تاثیر این وبلاگ اونقدر هم کم نیست.

هیچ نظری موجود نیست: