۲۴ فروردین ۱۳۸۱

لحن ديروز خيلي شعاري بود نه؟ بد نيست يک کم هم شعار بشنويم. امروز هم نشد که عکس جديد بگذارم!


سامول بکت وقتي جوون بوده در پاريس، يک بار صبح زود يک گدا ازش پول ميخواد که وقتي با اشاره دست ردش ميکنه، يک چاقو وسط دنده هاي سينش جا ميگذاره. وقتي بکت از بيمارستان مرخص ميشه ميره زندان و از يارو ميپرسه که حالا چرا اين کارو کردي؟ يارو به فرانسه يه چيزي ميگه که ميشه: «والا نميدونم واقعاً چرا!» بکت بعدا ميفهمه که تمام کارهاي بشر دليلشون همينه!


«ما بايد منتظر باشيم!»

«منتظر کي؟»

«منتظر گودو!»

«ها!»

هیچ نظری موجود نیست: