۱۵ اسفند ۱۳۸۵

تبادل اسب



در تمام مدتی که خواب بودی، همه از من سوال میکردند. همه می‌خواستند جواب بگیرند. نگاهم به سقف اتاق خیره مانده بود و همه از گوشی تلفن بیرون میریختند. نمیشود جواب کسی را بدهم... کم‌کم خودم هم به خواب رفتم.

تمام دنیا به یک طرف. تمام دنیای خواب به طرف دیگر. دقت کرده‌اید که خوابهایی که در دنیای خواب می‌بینیم که خواب می‌بینیم چقدر عادی و معمولی هستند و انگار تازه یک دنیای دیگر هم هست؟ نه؟

از میان پرده‌های سنگین و راهرویی تاریک عبور می‌کنم. حرکت دشوار و آرام است. در تاریکی دستم به طنابها و وزنه‌ها و قرقره‌ها و عروسک‌ها و ریسمانهای عجیبی کشیده میشود. روی زمین پر از پارچه و لتگه‌های کفش است. همهمه عجیب و کم‌صدایی در فضاست. گاهی اوقات صدای خفه سرفه‌ای می‌شنوم. با ترس و نگرانی گوشه‌ای روشن در پرده پیدا میکنم و آرام پرده را کنار میزنم... در روی صحنه تئاتر هستم و مردم با نگاهی منتظر مرا مینگرند. روی یک تلویزیون کوچک مردی کوتوله علامت میدهد که شروع کن! من هم شروع میکنم:

- «زندگی یعنی سندروم استوکهلم.»