۲۱ دی ۱۳۸۳
آشنایی با مشاهیر ایران: قسمت دوم
در تمامی تاریخ پرافتخار ایران هیچ نامی به اندازه «اصغر» در قتل و جنایت و تجاوز به اوج نرسیده است.
در دوران معاصر حداقل سه اصغر قاتل در یاد ساکنین تهران نقش بسته است که از آنها با نامهای اصغر قاتل اول، دوم و سوم یاد میشود.
اصغر قاتل اول با نام اصلی « على اصغر بروجردى» در محله عودلاجان تهران متولد شد. پدرش از راهزنان معروف راه مشهد بود که توسط فوج قزاق دستگیر و تیرباران شده بود، با توجه به مشکلات ژنتیکی خانواده آنها (پدربزرگش علی اصغر هم به کاروانها حمله میکرد) مادرش با اصغر به بغداد مهاجرت کرد. اما در آنجا هم دیری نپایید که در دوران نوجوانی کار اصغر به زندان افتاد. او سرانجام از زندان فرار کرد و پشت سرش ۲۵ قتل و «آزار» کودکان جوان را بر جای گذاشت و به تهران دوره رضاشاهی برگشت. او طی مدت ۳ سال تا سرانجام که در ۱۳۱۲ دستگیر شد، در ضمن شغل شریف «بامیه فروشی» حدود ۱۳ کودک و نورسیده را بیسیرت کرده و به قتل رساند، تا سرانجام مفتش مجرب تامینات با نام سردار تیمورخان او را با شیوه بینالملی غافلگیری دستگیر کرد.
در اوايل تيرماه ۱۳۱۳ چهارماه بعد از دستگيرى او دادگاه تشكيل مى شود و على اصغر قاتل به پاى ميز محاكمه كشانده مى شود. در دادگاه، او در حالی که به جنایاتش جنبه نظافت اجتماعی میداد گفت: «اينها يك عده بى پدر و مادر هستند، بى سروپا و خوشگل اند. وقتى كه ريش آنها درآمد، دزدى مى كنند. من با اينها دشمنى دارم. اينها دشمن مملكت هستند. به اين جهت آنها را كشته ام. من در خارجه كه بودم از اينها خيلى بودند و خيلى از آنها را كشتم. اينجا هم كه آمدم، ديدم در اينجا هم هستند و آنها را مى كشتم.»
سرانجام این قاتل افسانهای را در سحرگاه روز ششم تيرماه ۱۳۱۳ در ميدان سپه به دار مجازات آويختند اما مردم تهران هنوز باور نداشتند كه كسى كه بيش از سى نفر را كشته در جلو چشمانشان به دار مجازات آويخته شده بود. قبل از اعدام، او وقتى كه فهميد قرار است بميرد، دست از سماجت برداشت و غرورى كه بسيارى از مخالفانش را تحت تاثير قرار داده بود، ناگهان شكست. على اصغر قاتل، ناگهان عجز و لابه را شروع كرد. او در ميان گريه ها و فريادها، با صداى بلند فرياد مى زد كه: «اگر از اين وضعيت نجات پيدا كنم، دو گوسفند نذر مى كنم.»
از آن پس، هر كس كه سينى به دست در كوچه هاى طهران مى گشت و باميه مى فروخت، چشم هاى نگران مردم را در پس خود مى ديد. گويا هنوز خاطرات اين مرد وحشى تا سال هاى سال در كوچه پس كوچه هاى اين شهر باقى مانده بود.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۴ نظر:
از صميم قلب ميگم: کس خل
And still I believe you should become a journalist. Seriously. No joking, no kidding.
خیلی باحالی ولی این مطلب اصغر رو فکر می کنم مشابه این رو قبلاً تو کتاب جعفر شهری خوندم . تهران قدیم فکر می کنم البته شایدم اشتباه می کنم
man ham az ye hamchinjayi dar avordam khob :D
ارسال یک نظر