۲ خرداد ۱۳۸۱

چه کسی می‌گ‌ويد که دنيا تمام شده؟ چه کسی می‌گويد؟ چرا فرياد نمی‌زند؟ چرا تنها ناله می‌کند؟ چرا چشم باز نمی‌کند و نمی‌بيند؟ چرا سرش را برمی‌گرداند و خشم بيهوده‌اش را فرو می‌خورد؟ چرا حرفی نمی‌زند؟ مگر راهی هم برايش باقی می‌ماند؟ چرا بر نمی‌گردد؟ چرا دنباله حرفش را نمی‌گيرد؟ چرا بر حرف خودش صحه نمی‌گذارد؟ اصلا مگر حرفش اهميتی دارد؟


کل ماجرا تنها در ۴۰ ثانيه رخ داده بود، قبل از اين که حامد از گيجی بيرون بيايد و متوجه بشود، دختر رفته بود، حدود ۲ دقيقه بعد حامد از راهروهای دانشکده پايين می‌دويد و تا در دانشگاه را دوان‌دوان رفت و برگشت: بی‌نتيجه. پس تمرکز خود را روی نوشته متمرکز کرد. بايد آن را چون يک سند ارزشمند حفظ می‌کرد، ابتدا به اتاق کپی دانشکده رفت و وقتی مسئول اتاق نبود از دستش روی کاغذ رونوشت گرفت، سپس از همين رونوشت ۱۲ رونوشت ديگر گرفت. او نفهميد که برگه تصوير اول را در ماشين تکثير جا گذاشته‌است و باز نفهميد که وقتی رفت کسی آن را از ماشين خارج کرد و با خود برد. اين تصويرها او را راضی نکرد پس به عکاسی دانشگاه رفت و از مسئول متعجب آن خواست که از دستش ۶ عکس بگيرد، عکس‌ها چون رتوش نمی‌خواستند، به زودی حاضر شدند، البته تا اين زمان ديگر دستش آن‌قدر عرق کرده بود که نوشته رو به انحطاط می‌رفت. وقتی به خانه آمد و دستش را شست ديگر اثری از آن باقی نمانده بود. اما حامد وقتی به دستش نگاه می‌کرد، از بس آن روز نگاه کرده بود، انگار نوشته را می‌ديد.

هیچ نظری موجود نیست: