۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۱

مگر نه اين که دنيا دايره‌ايست؟

مگر نه اين که اين دايره محدود است؟

مگر نه اين که ظرفيت ذهن انسانی زياد نيست؟

مگر نه اين که تعداد ژن‌های مختلف و قابل جابجايی انسان کم است؟

مگر نه اين که زمين جای کافی ندارد؟

مگر نه اين که کهن‌الگوهايی که از نياکانمان به ارث برده‌ايم بسياری از رفتارهايمان را می‌سازند؟

مگر نه اين که تعداد کسانی که همين الان به 3 Doors Down گوش می‌دهند از تعداد دست فراتر نمی‌رود؟

مگر نه اين که همه ما مطابق انتظار ديگران زندگی می‌کنيم، هر چقدر هم که برخلافش ادعا کنيم؟

مگر نه اين که انسان در نهايت جز آزادی و نگاهی که از بيرون به آن دارد چيزی ندارد؟

مگر نه اين که فردا مستقل از وجود بی‌برکت ما، روشن است؟

مگر نه اين که توانايی ما برای زنده‌ماندن از همه گونه‌های ديگر بيشتر است؟

مگر نه اين که انسان به تکامل پشت پا زد، اما ويروس‌ها با آن ساختند و ما را مغلوب کردند؟

مگر نه اين که همه چيزهای ذهنی ممکن در سونات‌های ويولن‌سل باخ خلاصه می‌شوند؟

مگر نه اين که هيچ کس تنها نيست؟

مگر نه اين که نقاشی هنری تجسمی‌است نه بصری و مگر نه اين که نقاشی هرگز نميميرد؟

مگر نه اين که روح می‌تواند پرواز کند؟

مگر نه اين که دنيا تنها جايی است که می‌توان در آن زندگی کرد؟

پس مگر نه اين که حقيقت مستقل از انسان وجود ندارد؟

هیچ نظری موجود نیست: