۱۲ بهمن ۱۳۸۷
قطره قطره تا ملاقات با سیهگیسو
با صدای زنگ تلفن همراه از خواب بیدار شد. البته تنها قسمتی از تلفنش که کار میکرد زنگش بود و از آن به عنوان ساعت برای بیدارشدن استفاده میکرد. نگاهی به اطرافش در غار انداخت و با دیدن ضحاک در بند یادش آمد که باید یک سالی در این غار بالای دماوند خوابیده باشد. اول از همه یادش افتاد که در غار ضحاک قهوه پیدا نمی شود و اعصابش خورد شد. برای شیطنت با صدای بلند داد زد: «ضحاک! بیدار شو!» ضحاک با لهجه غلیظ عربی گفت: « با این موریانه هایی که اگر میمون بودمی جای دمم، لانه کرده اند، که نتوانم بخسبم. علیحده هفته ایست که جیرجیرکَت صدای میکند.» امام اشکول نگاهی به تلفنش انداخت و کمی تعجب کرد، اما فقط کمی: «خوب آن وقتی که فریدون داشت زنجیرت میکرد میگفتی که یک حشرهکش هم به ماتحتت بمالد.» ضحاک غرغری کرد و گفت: «حشره کش چیست؟»
اشکول که دیگر حوصله این زندانی بد زبان را نداشت شروع به جمع کردن وسایلش از اطراف غار کرد: (۱) یک سلول خورشیدی که با آن تلفنش را سیراب می کرد. (۲) یک فانوس. (۳) یک جسدِ بچهشیطان. (۴) قرص سردرد. (۵) آدرس و کروکی خانه زعفر جنی در دَروسِ شمیران. (۶) هفت شمشیر پلاستیکی. (۷) یک هفتتیر خیالی. (۸) ۲۲ کیلو پرینت از صفحات ویکیپیدیا روی دانههای برنج (۹) تمرکز کامل و (۱۰) یک دست ورق گنجفه از نوع تارو. ضحاک نالید: «آن فانوس و قرصها را برایم به ودیعه بنه که ایزد تو را بازدهد؟» امام اشکول فانوس را در کنار ضحاک گذاشت و گفت: «نفتش را از کجا میآوری نفله؟» ضحاک که داشت با علاقه به فانوس نگاه میکرد جوابی نداد اما پرسید: «گفتی میخواهی در ایرانزمین چه کنی؟». امام اشکول گفت: «میخوام عدل و داد را در ایران زمین پر کنم. به تو چه؟»
وقتی از غار بیرون آمد دیگر هوا روشن شده بود. در دور دست تهران را میشد دید و کمی دورترک هم قم و اصفهان معلوم بودند.گفته میشد با دوربین میشود تا منامه [محل تولد ضحاک در یمن] را هم دید. تا نزدیکترین کافیشاپ در فلکه سیزدهم تهرانپارس هم با خرِ امام سهدقیقه راه بود. نبرد سختی با سعفر بن زعفر جنی در پیش بود.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
به اشکول بگو چه کاریه از ویکی پدیا پرینت می گیره؟ پس محیط زیست چی؟
ارسال یک نظر